محمد پارسامحمد پارسا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 29 روز سن داره
پانیسا خانمپانیسا خانم، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 29 روز سن داره

محمدپارسا و پانیسا خانم

واکسن دوماهگی

11/7/95 صبح مادرجون آمادتون کرد وبهتون استامینوفن داد و رفتیم دنبال عزیز و بعد هم به درمانگاه دکتر کارونی رفتیم. 5 تا واکسن را در یک واکسن همراه با قطره فلج اطفال یکی از دوستان مادرجون(خانم رحیمی) بهتون زد. ما عزیز را گذاشتیم خانه شان و برگشتیم خانه باباجون. دل در دلم نبود و انگار از آشوب آینده خبر می داد . تا شب تب می کردید و موقع حرکت پاتون خیلی جیغ می زدید. مادرجون پاتون را قنداق کرد و گریه کردنتون کمی بهتر شد. شب هم عزیز و آقاجون آمدند سر زدند. فردا پانیسا بیشتر تب می کرد ولی تا شب بازم ناآرام بودید و مخصوصا پانیسا ناله می کرد ولی خدا را شکر از شب دوم بهتر شدید. ممنون مادرجون که از مراقبت های شما من خیالم خیلی بابت بچه ها راحته. ت...
30 دی 1395

تب ناگهانی

تب ناگهانی محمدپارسا که در 54 روزگی اتفاق افتاد و تن همگی را لرزاند. عصر روز یکشنبه بود که محمد پارسا تب 39درجه کرد و من نگرانی و بی تابی شدید مادرجون را می دیدم. ما(من و بابا و مادرجون) فورا رفتیم پیش دکتر پارسا و ایشون هم آزمایش خون و ادرار نوشت. متاسفانه آزمایش خون عفونت نشان می داد ولی تا آزمایشگاه نوبل جواب را داد دکتر مطب را ترک کرده بود ولی با اصرار مادرجون منشی به دکتر زنگ زد و ایشون دستور بستری دادند. همگی مخالف بودیم که بستری بشی. من به این فکر می کردم که پانیسا را چه کنم و نکنه محمدپارسا در این مدت بیماریهای بدتری بگیرد. بابا گفت بریم بیمارستان شهدای لنجان چون مادر آشنا داشت و رفت و آمد راحت تر بود(البته من بعد از گفتن حرف پدر خ...
30 دی 1395

اولین سفر

4/30 صبح 95/6/30 حال مامان هنوز کامل خوب نشده بود که قرار شد مادرجون و باباجون بروند تهران و در مورد عروسی دایی امیرحسین با خانواده ی زندایی صحبت کنند و همین علتی شد که ما بخاطر وابستگی و نیاز به مادرجون باهاشون همراه بشیم. اتفاقا با اینکه باباجون خیلی بخاطر شما دوتا فرشته مخالف بود و من هم خیلی استرس داشتم که چطور خواهد شد و آیا خیلی اذیت میشیم یا نه، خیلی خوش گذشت ما بیشتر خانه خاله فاطمه بودیم. شوهر خاله(آقای جمالی) خیلی بچه دوست است و خیلی جالب آرامتون می کرد. خاله هم خیلی وارد بود و بیشتر در آشپزخانه برای ما زحمت می کشید. بچه های خاله در این دو سه روز تنهامون نگذاشتند. عصر روز 5شنبه هم از شهریار راهی تهران شدیم و به خاله نصرت و پس...
30 دی 1395
1